Modireat 91
به وبلاگ بچه هاي مديريت خوش آمدید
من سرم تو کار خودم بود داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفنم
که یه روزی یه دختری رو دیدم
اون این شکلی بود
ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم
من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم
وقتی اون هدیه رو باز می کرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق می کردم
در کنارش احساس خوشبختی و غرور می کردم
ما تقریبا همه شب ها با هم در حال گفتگو بودیم
همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون می کردن !
همه چی خوب و عالی بود حتی فکر می کردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم
اما وقتی روز عشق (ولنتاین) شد ..
یواشکی تعقیبش کردم و دیدم که اون گلی رو که من بهش دادم رو به یه پسره دیگه داد ..
نمی خواستم باور کنم ..
گریم گرفت...
و همچنان گریه میکردم...
سعی میکردم خودمو به بیخیالی بزنم و بهش فکر نکنم
کم کم داشتم فراموشش می کردم
![]()
سخت بود ولی تلاشمو میکردم
بله .. من موفق شدم ..
آخرش تونستم اون دختر رو فراموش کنم
و در آخر روحش شاد...
از:م.ح نظرات شما عزیزان: g
![]() ساعت18:07---16 فروردين 1392
جالب بود!
جمعه 1 فروردين 0برچسب:, :: 17:12 :: نويسنده : مدير ها
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |